عسلعسل، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

عسل

من باربی ام

قبل از تولد 5 سالگیش برای عسل چند سری بر چسب خریدم البته خودش انتخاب کرد یکسری از اونا باربی بودن همون موقع عسل گفت مامان اینا چقدر نازن گفتم تو هم نازی گفت مامان راستی من بزرگ شدم چه شکلی میشم؟ من هم یهویی از دهنم پرید که شبیه باربی باورم نمی شد که عسل این همه جدی بگیره یهو برچسب باربیشو داد و گفت کدوم یکیشون بازهم من الکی دستمو روی یکیشون گذاشتم حالا دیگه عسل باور قلبی (قربون قلب کوچولوش) داره که همون باربیه هرجا عکس اون باربی رو می بینه میگه مامان عکس منه این منم حتی جلوی دوستاش و معلم زبانش بیچاره مردم اصلا نمیدونن چه خبره دخترم رژیم هم میگیره و تلاش میکنه کمتر برنج بخوره چون مطمئنه بزرگ که میشه همون باربیه میشه پس باید لاغر باشه&nbs...
20 خرداد 1390

انتظار

مامانا همیشه منتظرن منتظر بزرگ شدن بچه هاشون وقتی عسل کوچولو بود یعنی هنوز نه راه می رفت و نه حرف میزد من با همسایه های گلمون رفتم پیاده روی توی راه بچه هایی رو می دیدم که می دویدن و حرف می زدن به دوستم گفتم یعنی میشه یه روز عسل هم راه بره و حرف بزنه ؟ دوستم گفت آره  مامانا تا وقتی بچشون راه نرفته و حرف نزده حسرت دارن و هی میگن کاشکی راه بره کاشکی حرف بزنه ولی وقتی بچه هاشون بزرگتر میشن هی میگن بچه بشین اینقدر بدو بدو نکن بچه اینقدر حرف نزن حالا می بینم راست میگه البته این هم یه دنیایی داره عاشقتم عسلم عروسکم ...
20 خرداد 1390

کادو

دیروز تولد عشقم عسل بود سر من هم تا دیروز خیلی شلوغ بود آخرای جشن بود که  یهو  دیدم یکی از مهمانا در حالی که کادوی خودش رو بغل کرده از اتاقی که بچه ها داخلش بودن میاد بیرون و میگه بدوییین و کادوهاتونو نجات بدین بچه ها همشونو باز کردن بعد متوجه شدیم که بله عسل دور از چشم ما کادوها رو برده تو اتاق و داره یکی یکی همشونو باز میکنه فکر کنم صبرش تموم شده بود البته ما   گفتیم موقع کادو باز کردنه ولی کاری پیش اومد و سر همه گرم شد که عسل هم فکر کرده که باید خودش بره و اونارو هرجا که خواست باز کنه                      ...
19 خرداد 1390

عکس تولد

فقط چهار تا عکس از تولد عسلو دارم هر وقت عکسا به دستم رسیدن دوباره میذارم                                                   ...
19 خرداد 1390

شغل آینده

مدتیه  عسل به فکر اینه که وقتی بزرگ شد کارتون بسازه و شدیییییییییدا هم به این کار علاقه نشون میده دیشب گفت مامان من شبا فکر می کنم برای همین هم خوابم میگیره ازش پرسیدم چه فکری؟ گفت برای کارتونی که میخوام بعدا بسازم فکر میکنم تو کارتونم بن تن (Ben Ten) هست باربی هم هست بن تن دیگه نمی جنگه فقط یه خورده شاید بجنگه اما مهربون میشه و باربی و بن تن به هم عاشق میشن!! یه کارتون دیگه می سازم که زوزو و لولیتا و باربی و سیندرلا و پری دریایی و سفید برفی و لیلی و ملیکا و آنیتا و  ... باشن گفتم خودتم هستی؟ گفت آره دیگه من همون باربیم گفتم همه ازدواج میکنن گفت نه مامان فقط باربی با بن تن!!!! گفتم پس من چی؟ منم تو کارتونتم ؟ گفت نه مامان آخه ت...
19 خرداد 1390

باربی چاق

تا حالا کسی شنیده که باربی چاقه؟ عسلم حدود چهل تا باربی داره بعضیاشو من خریدم بعضیاش کادو و بعضیاشو همراه خودش خریدم اما او فقط با ده تاشون بازی میکنه میگه بقه ی باربی ها چاقن!!!!! هر وقت هم که باهاl میاد اول باربی ها رو یکی یکی چک می کنه و اونی رو که از همه لاغرتره(ظریفتره) انتخاب میکنه بعضی وقتا هم میگه نمی خوام همشون چاقن امروز هم لباس چین دار تن یه باربی کرده و نق میزنه که مامان چقدر این باربی بالاش  و شکمش و پاهاش چاقن!!!  
19 خرداد 1390

کلاس اول دبستان

وبلاگ تربچه رو خوندم و رفتم توی عالم بچگی و دبستان ، یادمه روز اول مدرسم کلاس اول بود که مارا به صف کردن خواهر بزرگترم شهلا میرفت کلاس دوم من توی صف میخواستم به نفرات پشت سرو و جلوی روم بگم که اسم کتابای امسالمون چیه اما حساب رو یادم می رفت و هی از تو صف میرفتم بیرون و سراغ خواهرم تو صف دومی ها و ازش می پرسیدم شهلا چی بود؟ اون بیچاره هم هی می گفت حساب منم بدوبدو میرفتم به اولیها میگفتم آخی یادش به خیر
17 خرداد 1390

آب ریخت

من از دکتر پرسیدم که چه موقع باید عسلو از پوشک بگیرم ایشون هم گفتن بهترین سن دو سالگیه چون اونموقع ذهنشون در این مورد کاملتره من هم تا دو سالگی عسلو پوشک کردم و هیچ تلاشی هم برای کنار گذاشتن پوشک نکردم بعد از تولد دو سالگیش ما خونمونو عوض کردیم یه روز صبح عسل رفت توی پاگرد و روی پله نشست(ما منتظر کسی بودیم) و من پوشکشو در آوردم چند دقیقه بعد عسل یهو گفت مامان آب ریخت من دویدم و دیدم بچم دسشویی کرده چون تا اونموقع براش اتفاق نیفتاده بود فکر کرده آب داره می ریزه و همین شد غیر از یک مورد که حالش خوب نبود دیگه هیچ وقت عسل توی تشکش یا توی خونه دسشویی نکرده.
16 خرداد 1390

نفس من عسل

امروز وبلاگ نفس منو خوندم و متوجه شدم دخترشون هلنا  که پنج روزه به دنیا اومده تو دستگاهه خدا کمکشون کنه و عروسکشونو سالم تو  آغوششون بگیرن عسلم عروسکم جیگرم عشقم یهو یاد پنج سال پیش افتادم که تو هم نیومده رفتی تو دستگاه وحشتناک بود محمد یا گریه میکرد و یا سر سجاده بود .............. برای همین هم امشب موقع خواب یه عالمه نازت کردم و بوسیدمت و کلی لوست کردم عروسک خداروشکر که سالمی و خداروشکر که هستی دوست دارم  نه  عاااااااااااااااااااااششششششششقتم   ...
16 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل می باشد