خاطره
من از وقتی که دبیرستانی بودم دوست داشتم بعد از ازدواج خدا به من دختری بده که اسمشو بذارم عسل
من در سال 75 نامزد کردم ودرسال 78 عروسی کردم و در سال 83 متاسفانه به دلیل بیخبری اولین بچمو سقط کردم خیلی سخت بود بچه ای که دلش خواسته بود من مامانش باشم و دلش می خواست این دنیارو تجربه کنه و آغوش منو امن ترین جای دنیا تصور می کرد ، به خاطر بی احتیاطی از دست دادم
سال 84 دوباره بارار شدم با شرایط خاص و یک بارداری خطرناک و تهدید به سقط
من و همسرم همه کار کردیم تا این بچه به سلامت به دنیا بیاد که آخرش هم این عروسک کوچولو سه هفته زود یعنی درست در هشت ماه و یک هفتگی به دنیا اومداما توی NICU
خدارو شکر که زنده موند اما 6 روز تمام توی دستگاه بود و روز هفتم مرخص شد وزنش دوکیلو و صد گرم بود و مدام بالا می آورد یک قسمت از موهای سرش رو هم که تراشیدند و توی سرش سرم زدند بعضی وقت ها هم جای سرمو عوض می کردند و توی دستش می زدند
خدایا ممنون عسل خوب شد